*تلفن زنگ میخورد...*
من: الو... سلام دایی
دایی: سلام سلام... زود بزن شبکه فارس زووووود باش!
من: برای چی؟
دایی: تو بزننن!
من: خو برای چیی؟
دایی: شهر موشها داره... شهر موشها!
من: واقعا؟ صبر کن الان به نیلو میگم بزنه...
دایی: زود باش زووووووود...
من: نیلو نمیذاره میگه میخوام پویا نگاه کنم
دایی: یه جوری راضیش کن دیگه... اممم کار دارم خدافظ!
من: خداحاااافظ.
*پس از تلاشهای خستگی ناپذیر بلاخره ابجی را راضی کرده و شبکه را به شبکه فارس تغییر میدهیم*
من: عه! اینکه شهر موشها نیست! داره ارتشو نشون میده! بذا زنگ بزنم به دایی...
*زنگ میزند*
من: دایییی! منو سر کار گذاشتی! اینکه شهر موشها نیس
دایی: حالا منو دیدی یا نه؟
من: مگه تو هم بودی؟
دایی: اره منو همین الان نشون داد! ندیدی؟
من: نه
دایی: به نیلو بگو بزنه همون پویا رو نگاه کنه! نرگس مثه یه اشک از چشم افتادی
من: مثله اشک؟
دایی: اره مثله اشک البته شوخی کردمااا...
من: خودم میدونم