loading...

ژنرال و ماه🌙️

دنیای رنگی رنگی یک عدد نرگس خیالباف!

بازدید : 1352
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 11:24

برای هضم لحظه‌ای که آغازش از، درد و رنج و سرنوشت نوشتن است؛ دست کم باید چند نفس عمیق کشید و تمام قد، در برابر مهتاب، ناظر دوست‌داشتنی تمام قصه‌ها، ایستاد و تعظیم کرد و شکست و نوشت...

تمام این کار‌ها را کرده‌ام و حالا واجد شرایطم برای نوشتن:

ساعت مدت‌هاست که از نیمه شب زندگی گذشته است و ارقامی‌که لحظات را نشان میدهند در تجربه سراشیبی سفر در حال بازگشتند...

پنجره و ابر‌ها نیز مدت زیادی نیست که رو بوسی آبدارشان را شروع کرده‌اند؛ مهتاب جان میدانی، گاهی که باران میآید، دوست دارم خودم را تک تک قطراتش گم کنم! دست هر قطره را بگیرم و آرام نجوا کنم: تو... قطره‌ی بلوری! قاصدک امیدی! اگر میشود غم‌ها را هم بشور و به شادی تبدیل کن...

مهتاب عزیز! گاهی اوقات دوست دارم، دست ابر‌ها را بگیرم و با آنها، من نیز ببارم... میدانی، زندگی کردن روی این زمین خاکی به قشنگی دنیای آسمانی تو نیست؛ دنیای ما، گاهی فقط در رویا زیباست...

بگذار نشانت بدهم! آدم‌های آن بیمارستان رو به رویی را میبینی؟ از شوق دیدن قطره‌های باران، همه دستانشان را از پنجره بیرون آورده‌اند. یکی از آنها با خود میگوید:" گاهی دنیا آنطور که ما میخواهیم نمیشود! همیشه پر از روز‌های آفتابی، بادبادک‌های رنگی شاد و خبر خوش نیست! فقط یک بار دیگر دوست دارم بدون این ماسک اکسیژن زیر باران قدم بزنم"

یا آن دخترک پشت پنجره‌ی گل فروشی را نگاه کن! او دوست داشت الان که باران میبارد یک دوست قدیمی‌زنگ میزد و می‌گفت:"هی دیوونه! من هنوز به یادتم!" یا دوست داشت پشت پنجره شیشه‌ای ویلایی رو به دریا بود که وقتی باران میآمد، چشم‌هایش را میبست و به قشنگ‌ترین موسیقی موج و باران گوش میداد!

یا شاید اصلا دلش میخواست در آخرین طبقه برج بلندی بود، پنجره را باز میکرد، آدم‌های چتر بدست شهر را میدید و از آن بالا فریاد میزد:" آهای آدم‌های شهر! جای مرا هم خالی کنید." یا شاید دلش میخواست وقتی باران میبارد وسط جنگل در کلبه‌ای چوبی که بالای بلند‌ترین شاخه‌ی یک درخت ساخته شده بود می‌ایستاد تا از آن بالا ببیند واقعا زیر باران به این قشنگی، شیر هنوز هم وحشی‌ترین حیوان جنگل است؟!

یا نه... شاید دلش میخواست وقتی باران میبارد، نردبان بلندی داشت که از آن بالا میرفت و روی یکی از ستاره‌ها مینشست و یک دل سیر در بین ابر‌های خیس نفس عمیق میکشید؛ روی هر کدام به یاد رویاهای کودکی میپرید و بعد یک تکه از آن ابر‌ها را میگذاشت توی جیبش و تا ابد یادگاری نگهش میداشت.

مهتاب عزیز! زمین آنقدر‌ها زیبا نیست که بخواهی نور خود را بر آن بتابانی!

آن کوچولوی پتو به دست که در کنار دیوار کز کرده است را ببین! دارد دعا میکند فقط پتویش خیس نشود؛ وگرنه مجبور است در این سرما، تا صبح بلرزد...

پ.ن:

نظرتون؟ قلمم خوبه؟ سبک نوشتنم چی؟

هرگونه انتقاد و پیشنهاد قابل قبول است شما فقط بگید😄

Let's block ads! (Why?)

احکام و مسائل فقهی زکات فطره/ پرداخت فطریه در ماه رمضان صحیح نیست

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 25
  • بازدید کننده دیروز : 26
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 159
  • بازدید ماه : 504
  • بازدید سال : 504
  • بازدید کلی : 85324
  • کدهای اختصاصی